شماره ٤٧٦: از روي نو خط يار هر جا سخن برآيد

از روي نو خط يار هر جا سخن برآيد
گرد از بهار خيزد دود از چمن برآيد
گردند از خجالت سيمين بران قبا پوش
آنجا که يوسف مااز پيرهن برآيد
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پيچد چو غنچه برهم تازان دهن برآيد
بسيار صبر بايد گلهاي بوستان را
تا آتشين نوايي زين نه چمن برآيد
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندي کز انجمن برآيد
در زير خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شيرين با کوهکن برآيد
در قطع راه هستي شمعي است پيروان را
خاري که در ره عشق از پاي من برآيد
از خلوت زليخا يوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآيد
بي آه نيست ممکن رستن ز قيد هستي
هر کس که در چه افتاد با اين رسن برآيد
مويت سفيد چون شد آماده سفر شو
کاين صبح طي چو گرديد صبح کفن برآيد
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکين بت محال است با برهمن برآيد
حسن غريب او را خاصيتي است صائب
کز خاطر غريبان ياد وطن برآيد