شماره ٤٧٤: کي از ستاره برمن سنگ ستم نيامد

کي از ستاره برمن سنگ ستم نيامد
از کهکشان به فرقم تيغ دو دم نيامد
تا دانه اميدم خاکستري نگرديد
دامن کشان به کشتم ابر کرم نيامد
گويا به خواب رفته است بخت سيه که امروز
حرفي رقم نمودم مو بر قلم نيامد
ز اهل کرم زمانه پيوسته بود مفلس
يا در زمانه مامرد کرم نيامد
در امتحان زلفش دل پاي کرد قايم
در پله فلاخن اين سنگ کم نيامد
از شوق آن بر ودوش روزي بغل گشودم
آغوش من چو محراب ديگر بهم نيامد
صائب چه چشم داري از فصلهاي ديگر
اين قسم نوبهاري برخاک نم نيامد