سر چون گران شد از مي دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
از مشت آب سردي ديگي نشيند از جوش
در بزم مي پرستان هشيار گو نباشد
از شرم عشق ما راچون نيست دست چيدن
گلهاي اين گلستان بي خار گو نباشد
درمان چو مي شود درد چون کرد کامراني
منت کش طبيبان بيمار گو نباشد
پيمانه اي که بايد بر خاک ريخت آخر
از آب زندگاني سرشار گو نباشد
چون غنچه دل ز هريک بايد چو عاقبت کند
برگ نشاط مارابسيار گو نباشد
در بزم آفرينش چشم سيه دل ما
عبرت پذير چون نيست بيدارگو نباشد
بادا روان سلامت گر جسم ريزد از هم
بر روي گنج گوهر ديوارگو نباشد
کاري که دلنشين نيست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذير ست سرکارگو نباشد
زهري که عادتي شد چون شکرست شيرين
غم سازگار چون شد غمخوارگو نباشد
قدر خزف نباشد بي جوهري گهررا
هر جا سخن رسي نيست گفتارگو نباشد
گر بخت سبزما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگينه مازنگارگو نباشد
چون مي شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستي هموارگو نباشد
صائب چو مي توان شد از يک دو جام گلزار
در پيش چشم ما را گلزارگو نباشد