هر چند ره در آن زلف پيدا نمي توان کرد
قطع اميد ازان زلف قطعا نمي توان کرد
تا از سر دل ودين مردانه برنخيزي
با کاروان يوسف سودا نمي توان کرد
از کف مده به بازي آن زلف عنبرين را
کاين رشته چون رها شد پيدا نمي توان کرد
درياي بيکران را نتوان به ساحل آورد
در نامه شوق ما را انشا نمي توان کرد
از دام ما چو مجنون آهو نجست سالم
پهلو تهي به وحشت از ما نمي توان کرد
از آفتاب تابان گر نور وام گيري
چون ماه نو سر از شرم بالا نمي توان کرد
اميد يافتن هست گم گشته جهان را
در خويش هر که گم گشت پيدا نمي توان کرد
دل بحرخون شدازعشق کوآن کسي که مي گفت
سرچشمه را به کاوش دريا نمي توان کرد
از زاهد ترشرو مشرب طمع مداريد
انگور سرکه چون شد صهبا نمي توان کرد
سيلاب فتنه صائب با بيخودان چه سازد
آن را که نيست جايي بي جا نمي توان کرد