شماره ٤٦١: سوداي عشق ما را بي نام وبي نشان کرد

سوداي عشق ما را بي نام وبي نشان کرد
از ما چه مي توان بردباماچه مي توان کرد
از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند
شوقي که کوهها را ابر سبک عنان کرد
اميد خانه سازي از عاشقان مداريد
از خارخار نتوان سامان آشيان کرد
شوري که در دل ماست شوقي که در سرماست
از سنگ مي تواند سرچشمه ها روان کرد
شيرين کلامي ما کاري که کرد با ما
چون خواب صبح ما را در ديده ها گران کرد
اي ابر بي مروت تا چند خشک مغزي
ما را غبار خاطر از ديده ها نهان کرد
با شوخ چشمي عشق کوه شکيب هيچ است
در سنگ اين شرررا پنهان نمي توان کرد
سررشته تأمل هر کس که داد از دست
چون شمع صائب آخر سردرسرزبان کرد