پرواي شکوه من آن سيمتن ندارد
دردش مباد هر چند درد سخن ندارد
ناسازگاريي هست در خوي گلعذاران
کو يوسفي که گرگي در پيرهن ندارد
هرکس فتد تهي چشم در فکر ديگران نيست
پرواي تشنه جانان چاه دفن ندارد
از نارسايي جودسايل برآورد دست
چاهي که مي رسد دست دلو ورسن ندارد
چون شمع سرگرانان در زير پا نبينند
پاي چراغ نوري در انجمن ندارد
از زندگي به تنگند دايم سياه روزان
ذوقي چراغ ماتم از زيستن ندارد
ناجنس کي تواند ما را به حرف آورد
با آبگينه طوطي روي سخن ندارد
عارف ز جرم مردم در پرده حجاب است
يوسف ز شرم اخوان روي وطن ندارد
باشند زردرويان صائب به پرده محتاج
هر کس شهيد گردد فکر کفن ندارد