پرواي خط مشکين آن دلرباندارد
انديشه از سياهي آب بقا ندارد
با راستي توان برد از پيش کار حق را
موسي سلاح ديگر غير از عصا ندارد
ظالم ز سختي دل بر کوه پشت داده است
غافل که بيمي از سنگ تير دعا ندارد
انگشت اعتراض است کوته ز گوشه گيران
در خانه کمان تير بيم خطا ندارد
دل واپسي فزون است سرکردگان ره را
پيرو چو پيشوايان رو بر قفا ندارد
آيينه با عذارش خود را کند برابر
رويي که سخت افتاد شرم وحيا ندارد
از حسن وعشق باشد پيرايه اين جهان را
بي عندليب وگل باغ برگ ونوا ندارد
عجز آورد به محراب روي گناهکاران
عامل چو گشت معزول دست ازدعا ندارد
مشکل بود کمان را تير خدنگ کردن
اميد راست گشتن قددوتا ندارد
صائب چو عمر خودرابربادمي دهي تو
يک گل ازين گلستان بوي وفا ندارد