شرم وحجاب مارا در پيچ وتاب دارد
خون خوردن است کارش تيغي که آب دارد
انديشه رهايي نقش برآب باشد
در قلزمي که گرداب بيش از حباب دارد
گر خون شود دل سنگ چندان عجب نباشد
در عالمي که گوهر چشم پرآب دارد
از سينه برنيارد نشمرده يک نفس را
چون صبح هر که در دل بيم حساب دارد
تيغ زبان دعوي برهان جهل باشد
صحراي موج افزون موج سراب دارد
آن شاخ گل همانا خواهد به باغ آمد
کز طوق قمريان سرو پا در رکاب دارد
از آفتاب محشر انديشه نيست مارا
حسن برشته اودل را کباب دارد
زان چشم اگرپرآب است زين آب مي شود دل
رخسار او چه نسبت با آفتاب دارد
در آستين نگيرد دست کريم آرام
در آتش است نعلش ابري که آب دارد
بند خود از تپيدن چون مرغ سخت سازد
در انتظام دنيا هر کس شتاب دارد
در زير چرخ هر کس خواهد نفس کند راست
فکر نفس کشيدن در زير آب دارد
از فقر بر دل ما گرد کدورتي نيست
معماري کريمان ما را خراب دارد
درپرده رونهفتن صائب زبي حجابي است
رويي که شرمگين است از خود نقاب دارد