شماره ٤٥١: فارغ بود از افسر زرين سر خورشيد

فارغ بود از افسر زرين سر خورشيد
کز شعشعه خويش بود افسر خورشيد
از وصل تسلي نشود عاشق صادق
خميازه صبح است گل ساغر خورشيد
بي سکه شود در همه روي زمين خرج
از بس که تمام است عيار زر خورشيد
خورشيد جهانتاب شود با تو برابر
در خوبي اگر ماه شود همسر خورشيد
تا شد دل ما درين باغ چو شبنم
پرواز نموديم به بال وپر خورشيد
در سوختگي چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشيد
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خويش مي احمر خورشيد
هر کس که کند صاف به آفاق دل خويش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشيد
شد گرچه سيه آينه ما چودل شب
خود را نرسانديم به روشنگر خورشيد
افسوس که چون شبنم گل آب نداديم
چشمي ز تماشاي رخ عنبر خورشيد
تا بسته ام از خاک نهادي به زمين نقش
چون سايه کنم سير به بال وپر خورشيد
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سير
سيراب ز شبنم نشود خنجر خورشيد