شماره ٤٤٥: يک شعله شوخ است که ديدار نمايد

يک شعله شوخ است که ديدار نمايد
گاه از شجر طور وگه از دار نمايد
گاهي چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهي چو خلش از مژه خار نمايد
سر حلقه تسبيح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته زنارنمايد
توفيق کلاه نمدفقر نيابد
هر کس که به ما طره دستار نمايد
تا يافته بلبل که در آن بزم رهم نيست
گل را به من از دور به منقار نمايد
شد دست ودل مشتريان در پي يوسف
گوهر چه درين سردي بازارنمايد
طوطي بچشانم به تو شيرين سخني را
گر رو به من آن باعث گفتار نمايد
عياري زلف است پريشاني ظاهر
پر کاري چشم است که بيمارنمايد
صائب سخن تازه من آب حيات است
کي روي به هر تشنه ديدارنمايد