شماره ٤٤٣: از سير چمن کي دل افگار گشايد

از سير چمن کي دل افگار گشايد
اين عقده مگر از رخ دلدار گشايد
جايي که بود چشم سخنگو طرف حرف
از بهر چه عاشق لب اظهار گشايد
با ناز خريدار همان به که بسازد
حسني که دکان بر سر بازار گشايد
از حسن به تدريج توان کامروا شد
گلبن چه خيال است به يکبار گشايد
از چرخ مجوييد گشايش که محال است
کز نقطه گره گردش پرگار گشايد
نگشود به رويم دري از آه مگر اشک
برمن دري از رخنه ديوار گشايد
زينسان که گشايش ز جهان دست کشيده است
مشکل گره آبله از خار گشايد
گردد صدف گوهر شهوار کنارش
دستي به دعا هر که شب تار گشايد
تيغ دو دم خويش کند زخم نمايان
لب هر که نفهميده به گفتار گشايد
چون نيست سخن سنج درين دايره صائب
طوطي به سخن بهر چه منقار گشايد