مشکل که دل از ناله و فرياد گشايد
از غنچه پيکان چه گره باد گشايد
گر عشق نبندد کمر غيرت فرهاد
پيداست چه از تيشه فولاد گشايد
چون نشتر الماس پر و بال ضعيفان
خون از دل بيرحمي صياد گشايد
محکم شود از خون گره غنچه پيکان
از باده مرا چون دل ناشاد گشايد
در ناخن تدبير کسان هيچ نبسته است
کز تيشه خود عقده فرهاد گشايد
آن روز زمين تخت سليمان شود از گل
کز ابر هوابال پريزاد گشايد
از کاوش من دست نگه دار که اين رگ
خون از مژه نشتر فصاد گشايد
بي يار موافق دل غمگين نشود باز
شمشاد گره از دل شمشاد گشايد
از سفله حذر کن گه سيري که فلاخن
سنگين چو شود دست به بيداد گشايد
وقت است که از خجلت ديوان تو صائب
گل دفتر خود را به ره باد گشايد