شماره ٤٤٠: هويي که مرا از دل ديوانه برآيد

هويي که مرا از دل ديوانه برآيد
دودي است که از خرمن پروانه برآيد
داغ من سودازده از زير سياهي
چون چهره ليلي ز سيه خانه برآيد
تا حشر شود واله ديوانگي من
طفلي که به دنبال من از خانه برآيد
از موج محابا نکند شورش دريا
زنجير کي از عهده ديوانه برآيد
کامي که بود عاجز ازان گردش افلاک
در ميکده از گردش پيمانه برآيد
ريحان بهشت است براو شام غريبان
بازلف تو هر دست که چون شانه برآيد
روزي که من از گوشه بتخانه برآيد
فرياد زناقوس غريبانه برآيد
احرامي هر کس بود از پرده پندار
در کعبه رود از در بتخانه برآيد
از دل به نصيحت نرود بيخودي عشق
از ديده کجا خواب به افسانه برآيد
پيوسته بود در دل ممسک غم دنيا
اين جغد محال است ز ويرانه برآيد
از نفس حذر بيش کن از دشمن خارج
زان آب بينديش که از خانه برآيد
ديگر نزند جوش طرب سينه خمها
صائب اگر از گوشه ميخانه برآيد