شماره ٤٣٧: حاشا که زعاشق سخن کام برآيد

حاشا که زعاشق سخن کام برآيد
از سينه آتش نفس خام برآيد
باليدن نخل تو ز پيوند دل ماست
اين سرو ز آغوش به اندام برآيد
بگذشت ز تلخي همه ايام نشاطم
چون طفل يتيمي که به دشنام برآيد
يک چشم زدن چشم تو غايب ز نظر نيست
آهو که گمان داشت چنين رام برآيد
شيران جهان گردن تسليم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآيد
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآيد
بااينهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنين خام برآيد