شماره ٤٣٤: آن روز ز دل شهپر اقبال برآيد

آن روز ز دل شهپر اقبال برآيد
کز دامگه رشته آمال برآيد
کامي که برآيد ز خسيسان نظر تنگ
آبي است که از چاه به غربال برآيد
گردد خنک از شکوه خونين جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآيد
با صد دل بي غم چه کند يک دل غمگين
ديوانه محال است به اطفال برآيد
از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حريصي که به صد سال برآيد
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگي گوش زبان لال برآيد
رخسار تو هر گاه بر آيينه کند پشت
ز آيينه نفس سوخته تمثال برآيد
در زير فلک همت عالي نتوان يافت
در بيضه محال است پر و بال برآيد
صائب شود اميد من سوخته دل بيش
روزي که خط سبز ازان خال برآيد