آهي که ز دلهاي هوسناک برآيد
دودي است که از بوته خاشاک برآيد
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمي که شود سوخته از خاک برآيد
بيرون نبرد سرکشي از خوي نکويان
گر آه جگر سوز به افلاک برآيد
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گريه گره گر ز رگ تاک برآيد
صبحي که تو از دل سيهي خنده شماري
آهي است که از سينه افلاک برآيد
از گنج به افسون نکند مار جدايي
قارون چه خيال است که از خاک برآيد
آهي که کند داغ جگر گاه فلک را
از سينه گرم و دل غمناک برآيد
از تيرگي بخت مکن شکوه که اين دود
صائب ز دل شعله ادراک برآيد