حسني که به نور نظر پاک برآيد
از خلوت آيينه عرقناک برآيد
دامن کشد از صحبت پيراهن يوسف
خاري که ز گلزار تو بيباک برآيد
خونين جگري را که تمناي بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآيد
از روي گهر پاک کند گرد يتيمي
آهي که به صدق از جگر چاک برآيد
از تيرگي بخت مکن شکوه که اين دود
دايم ز دل شعله ادراک برآيد
تنهاي ضعيف است کمينگاه دل گرم
اين برق جهانسوز ز خاشاک برآيد
آن مرد تمام است ازين خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآيد
صائب چه اثر در دل معشوق نمايد
آهي که ز دلهاي هوسناک برآيد