آه از دل جوياي تو بيتاب برآيد
غواص نفس سوخته از آب برآيد
قانع به شکايت نگشايد لب خود را
زين زخم محال است که خوناب برآيد
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روي تو چون ماه جهانتاب برآيد
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآيد
از تشنه لبي رفت مرا دست ودل از کار
جايي که ز ناخن به زمين آب برآيد
بي خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآيد
در ديده صياد بهشتي است کمينگاه
زاهد به چه تقريب به محراب برآيد
بيقدر گرامي شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سيراب برآيد
صائب چه کند حوصله با زور مي ناب
ويرانه کي از عهده سيلاب برآيد