شماره ٤٢٧: خطي که ازان چهره روشن بدر آيد

خطي که ازان چهره روشن بدر آيد
آهي است که سينه خورشيد برآيد
چشم تو نه خوابي است که تعبير توان کرد
زلف تو شبي نيست به افسانه سرآيد
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفي که ازان لعل شکربار برآيد
مه کاسه دريوزه کند هاله خود را
خورشيد تو چون در دل شب جلوه گر آيد
در دور لب لعل تو ياقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآيد
يوسف کندش تکمه پيراهن عصمت
هر قطره اشکي که مرا از جگر آيد
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمري که به انديشه زلف تو سرآيد
شد آينه از ديدن رخسار تو محروم
تا روي لطيف تو که را در نظر آيد
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دريا چه خيال است به چشم گهر آيد
از صحبت نيکان نشود طينت بدنيک
بادام همان تلخ برون از شکر آيد
آزادي کونين گرفتاري عشق است
رحم است به پايي که ازين گل بدر آيد
در قبضه سعي است کليد در روزي
شير از کشش طفل ز پستان بدر آيد
صائب مشو از همت مردانه تسلي
چون بيضه اگرچرخ ترا زير پر آيد