سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآيد
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آيد
هر سو که کند شاخ گلش ميل ز مستي
آغوش گشا بلبلي از خاک برآيد
حسن تو ز بسياري سامان لطافت
در ديده هر کس به لباس دگر آيد
از شوق تماشاي جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآيد
جان در ره شيرين دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آيد
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آيد
چشمي که در او آب حياپرده نشين است
از پوست برون زود چو بادام ترآيد
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبيح
ايام حياتي که به صدسال سرآيد
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگي که به رخسار به خون جگر آيد