با روي تو آيينه روشن چه نمايد
بي چهره گلرنگ تو از گل چه گشايد
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآيد
شبنم نربايد ز چمن جلوه خورشيد
زينسان که نگاه تودل از خلق ربايد
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پيکان نگشايد
گر عاشق لب تشنه شود واصل دريا
چون موج محال است که زنجير نخايد
از دل سيهي برتوگران است غم و درد
در آينه تار پري ديو نمايد
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آينه تردست چه زنگار زدايد
هر چند سزاوار ستايش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستايد
قانع نکشد منت احسان ز کريمان
آب گهراز ريزش دريا نفزايد
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بيدل چه سرايد