تامنزل من باديه بيخبري بود
هر موج سرابم به نظر بال پري بود
چون سرو درين باغ ز آزادگي خويش
باري که به دل بودمرابي ثمري بود
افسوس که چون ناوک بازيچه اطفال
بال وپر من وقف پريشان سفري بود
زان روز که شد ديده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پريشان نظري بود
بود از دم شمشير دم صبح نشاطم
تا جوشن داودي من بيخبري بود
رسوايي شمع است ز پيراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دري بود
اين اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوري بود
ياري که غبار از دل غم ديده مابرد
بي منت وبي مزد نسيم سحري بود
چون پرتو خورشيد که در آينه افتد
از عمر همين بهره من جلوه گري بود
از عجز چو شبنم نفتاديم درين باغ
افتادگي ما گل روشن گهري بود
صائب چه توان کرد به تکليف عزيزان
ورنه طرف خواجه شدن بي بصري بود