در زير فلک چند خردمند توان بود
هشيار درين غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما ياد نکردند
ديگر به چه اميد درين بند توان بود
کامي به مراد دل خود برنگرفتيم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حيوان نتوان خشک گذشتن
در ميکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ايام اگر دست فشاني
چون سرو سبکبار ز پيوند توان بود
ديوانه مارا نخريدند به سنگي
در کوچه اين سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به ني صلح
با وعده بي مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پيغام تسلي نتوان شد
قانع به ني خشک کي از قند توان بود
چون شمع که سرسبزيش از ديده خويش است
از گريه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازين آينه رويان
چون طوطي بي حوصله خرسند توان بود