شماره ٤١٨: سوز دل عاشق ز تماشا ننشيند

سوز دل عاشق ز تماشا ننشيند
از باد بهار آتش سوداننشيند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشيند
اين گرد به هردامني از پاننشيند
در کوي مکافات محال است که آخر
يوسف به سر راه زليخاننشيند
در جيب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مريم دل عيسي ننشيند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشيند
آن را که درست است ارادت به توکل
بي کشتي نشکسته به درياننشيند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشيند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سينه دريا ننشيند
از سينه کشيدن نفس سرد محال است
تاديگ دل از جوش تمنا ننشيند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصيان نه غباري است که ازپاننشيند
صائب دل هر کس که رميده است زدنيا
شرط است که با مردم دنياننشيند