آنها که نظرباز به نو خط پسرانند
بي چشم بداز جمله بالغ نظرانند
اين زهدفروشان ز خدا بيخبرانند
اين دست و دهن آب کشان پاک برانند
غير از گهر عشق که پاينده و باقي است
باقي همه چون موج ز دريا گذرانند
جمعي که نظر بسته گذشتند ازين باغ
انصاف توان داد که از ديده ورانند
در دست چه دارند بجز کاسه خالي
آنها که درين باغ چونرگس نگرانند
من کيستم ودرچه شمارم که فلکها
در دايره عشق ز بي پا و سرانند
اين دوست نمايان سيه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم پرده درانند
آلودگي خلق فرومايه به صد عيب
زان است که مشغول به عيب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذيراي خبر نيست
ورنه در وديوار ز صاحب خبرانند
پاکيزه درونان که برون ساز نباشند
زين خرقه چو آيند برون سيمبرانند
رخسار بتان آينه صورت معني است
زان اهل سخن طالب شيرين پسرانند
از مردم افتاده مدد جوي که اين قوم
با بي پر و بالي پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت انديشي اگر هست
بي برگ ونوايان جهان خوش ثمرانند