غفلت زدگان ديده بيدار ندانند
از مرده دلي قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بيداري شب را
صد پرده به از دولت بيدار ندانند
دارند در ايام خزان جوش بهاران
حيرت زدگاني که گل از خار ندانند
جمعي که ز سر پاي نمودند چو پرگار
يک نقطه درين دايره بيکار ندانند
مغرور کند جوش خريدار گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آينه از دست نکويان نگذارند
بيطاقتي تشنه ديدار ندانند
زان خلق دليرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولي است ز خوبان
ما را به پيامي چو سزاوار ندانند