شماره ٤١٤: تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند

تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند
در سينه من داغ مکرر سپر افکند
من خرده جان را چو شرر باختم اينجا
پروانه درين راه اگر بال و پر افکند
تا سبزه وگل هست ز مي توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دستي که به آرايش زلف سخن آموخت
اخگر نتواند ز گريبان بدر افکند
در دامن تسليم در آويز که چون تاک
هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
از هيچ دلي نيست که اگاه نباشم
از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوي روم در افکند