آنها که به فردوس رخ يار فروشند
از سادگي آيينه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قيمت قيمت يک چشم زدن نيست
گر زان که به زر لذت ديدارفروشند
درد دل بيمار به هر کس نتوان گفت
اين جنس گران را به پرستارفروشند
سازند عيان محضر بي مغزي خود را
جمعي که به هم طره دستارفروشند
بي زرق وريا نيست نماز شب زاهد
معيوب بود هر چه شب تارفروشند
چون يوسف از امداد خسيسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند
مفروش دلي را چو خريدي به دو عالم
کاين نيست متاعي که به بازارفروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشي
حيف است که کردار به گفتار فروشند
بي مغز گروهي که به آشفته دماغان
چون صبح پريشاني دستارفروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جيب صدف گوهر شهوارفروشند