در کوي خرابات گروهي که خموشند
از صافدلي چون خم سربسته به جوشند
از دور نيفتند به صد شيشه لبريز
در بزم مي آنها که چوپيمانه خموشند
سيلاب خجل مي روداز کوي خرابات
کاين قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازي
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منماي به اخوان زمان گوهر خود را
کاينها همه يوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماريم که خورشيد عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغي برسانيد
تا نغمه سرايان چمن برسرجوشند
از ديدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نيشند چو ماهي
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشايند به گفتار لب خويش
در عهد کلام تو گروهي که بهوشند