از دشت به حي مردم ديوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند
اين قوم سخنساز که هستند درين دور
سخت است سخن از لب پيمانه نسازند
حرفي نتوان زد که به صد رنگ نگويند
خوابي نتوان گفت که افسانه نسازند
بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند
آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند
چون کعبه مبادا که سيه پوش برآيد
برطالع من به که صنمخانه نسازند
صائب عجبي نيست که اين مردم بيدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند