هر نقطه کز اين دايره بيکار شمارند
صاحب نظران خال لب يار شمارند
رويي که در او راز نهان را نتوان ديد
روشن گهران آينه تار شمارند
بيدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بيدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که داراي همه يکبار شمارند
هر قطره او شبنم ريحان بهشت است
اشکي که به دامان شب تار شمارند
آن راهرواني که پي دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسيار شمارند
چشمي که رگ خواب دراوپرده نشين است
بيدار دلان حلقه زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعي که به يکتايي گلشن نرسيدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند