خون بهتر ازان مي که چشيدن نگذارند
پيکان به ازان غنچه که چيدن نگذارند
غير از لب افسوس گزيدن چه علاج است
آن راکه لب يار گزيدن نگذارند
بوسيدن کنج لب ساقي چه خيال است
آن را که لب جام مکيدن نگذارند
بال وپر ارباب هوس غنچه نگردد
جايي که مرا چشم پريدن نگذارند
هر چند شد از گريه ما خط بتان سبز
نظاره ما را به چريدن نگذارند
فرياد که چون شوره زمين دانه ما را
اين شورنگاهان به دميدن نگذارند
هرچند شود خون دل عشاق ز غيرت
خونابه دل را به چکيدن نگذارند
چون سيل سبکسير درين باديه ما را
از پاي طلب خار کشيدن نگذارند
انديشه پابوس خيالي است زمين گير
ما را که به گرد تو رسيدن نگذارند
فرياد که چون غنچه مرا هرزه درايان
در کنج دل خويش خزيدن نگذارند
صائب چه خيال است که در دست من افتد
از دور گلي را که به ديدن نگذارند