شماره ٤٠٦: داغي که مرا بر دل ديوانه گذارند

داغي که مرا بر دل ديوانه گذارند
شمعي است که بر تربت پروانه گذارند
جمعي که قدم بر در ميخانه گذارند
شرط است که سربر خط پيمانه گذارند
از بيخبران شو که کليد درخلدست
پايي که درين مرحله مستانه گذارند
بر شعله بيباک بود سيلي صرصر
دستي که مرا بر دل ديوانه گذارند
مستان خرابات به يادلب ساقي است
گاهي لب اگر بر لب پيمانه گذارند
غافل مشواز حلقه تسبيح شماران
زان دام بينديش که از دانه گذارند
بردار نقاب اي صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روي به بتخانه گذارند
من در چه شمارم که تذروان بهشتي
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند
افلاک کمانخانه وما تير سبکسير
ما را چه خيال است درين خانه گذارند
مسطر بود از خودقلم راست روان را
آن به که عنان دل ديوانه گذارند
چون پرتو خورشيد برآيندتهيدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند
رمزي است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغي که در او سبزه بيگانه گذارند