شماره ٤٠٣: در خويش چو گردون نکني تا سفري چند

در خويش چو گردون نکني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يک در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست که برهم نزنم بال وپري چند
بنماي به صاحب نظري گوهر خود را
عيسي نتوان گشت به تصديق خري چند
من کار به عيب وهنر خلق ندارم
گوعيب بر آرند ز من بي هنري چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهي در سر موج خطري چند
صائب سر خورشيد به فتراک نبندي
برخواب شبيخون نزني تاسحري چند