آن آفت جان بر سر انصاف نيامد
آن تلخ زبان بر سر انصاف نيامد
مور خط ازان تنگ شکر گرد برآورد
آن مور ميان بر سر انصاف نيامد
چيدند وکشيدند گلاب از گل کاغذ
آن غنچه دهان بر سر انصاف نيامد
کردم به فسون نرم کمان مه نو را
آن سخت کمان بر سر انصاف نيامد
هر چند که از خرمن ما دود بر آمد
آن برق عنان بر سر انصاف نيامد
دين و دل و عقل و خرد و هوش فشاندم
آن دشمن جان بر سر انصاف نيامد
يک عمر خضر در قدم او گذراندم
آن سرو روان بر سر انصاف نيامد
گفتيم که انصاف دهد چرخ پس از مرگ
مرديم وهمان بر سر انصاف نيامد
هر چند که صد عمر خضر ديد به رويش
چشم نگران بر سر انصاف نيامد
هر چند که صائب زني کلک شکر ريخت
آن پسته دهان بر سر انصاف نيامد