تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از ديدن رويت دل آيينه فروريخت
اين لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغي که به خونگرمي ناسور برآمد
هر ذره که ديديم همين زمزمه را داشت
اين نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سياهي
خورشيد ز جيب شب ديجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگرديد
نتوان به سخن با شجر طور برآمد