شماره ٣٩٤: زان سفله حذرکن که توانگرشده باشد

زان سفله حذرکن که توانگرشده باشد
زان موم بينديش که عنبر شده باشد
اميد گشايش نبود در گره بخل
زان قطره مجوآب که گوهرشده باشد
بنشين که چوپروانه به گرد توزند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
ايام حياتش همه ايام بهارست
روز و شب هرکس که برابرشده باشد
موقوف به يک جلوه مستانه ساقي است
گر توبه من سد سکندر شده باشد
جايي که چکد باده ز سجاده تقوي
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
در دامن محشر رگ ابري است گهربار
مژگان تواز گريه اگرترشده باشد
از سنبل فردوس پريشان شودش مغز
از زلف دماغي که معطرشده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشي تيغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاده نخوانند گرفتارهوا را
گرصاحب صددل چو صنوبر شده باشد
از گريه شادي مژه اش خشک نگردد
چشمي که در او يار مصور شده باشد
زندان غريبي شمرد دوش پدر را
طفلي که بدآموزبه مادر شده باشد
برباد دهد همچو حباب افسرخودرا
بي مغزاگرصاحب افسر شده باشد
عشق است درين عالم اگربال وپري هست
رحم است برآن مرغ که بي پرشده باشد
لبهاي مي آلودبلاي دل وجان است
زان تيغ حذر کن که به خون ترشده باشد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ويران شود آن باغ که بي در شده باشد
در غنچه بوددامن صحراي بهشتش
آن را که دل تنگ ميسر شده باشد
داني که چه مي بينم ازان قدورخ وزلف
چشم توگرآيينه محشرشده باشد
نسبت به رخ تازه اوديده شورست
آيينه اگرچشمه کوثرشده باشد
تکرار حلاوت برد از چاشني جان
پرهيز ز قندي که مکرر شده باشد
در ديده ارباب قناعت مه عيدست
صائب لب ناني که به خون ترشده باشد