يوسف شود آن کس که خريدار تو باشد
عيسي شود ان خسته که بيمارتو باشد
گر خاک شود سرمه خاموشي سيل است
آن سينه که گنجينه اسرار تو باشد
چون برق سبکسير بود شمع مزارش
هر سوخته جاني که طلبکار تو باشد
هر چاک قفس از تو خيابان بهشتي است
خوش وقت اسيري که گرفتارتو باشد
سيلاب قيامت به نظر موج سراب است
آن را که نظرواله رفتار تو باشد
بر چهره گل پاي چوشبنم نگذارد
آن راهروي را که به پاخار تو باشد
خوابي که به از دولت بيدار توان گفت
خوابي است که در سايه ديوارتو باشد
از چشمه خورشيد جگر سوخته آيد
هر ديده که لب تشنه ديدارتو باشد
در رشته کشد گوهر خورشيد نگاهش
چشمي که به رخسار گهربارتو باشد
صائب اگر از خويش تواني بدر آمد
اين دايره ها نقطه پرگار تو باشد