گل مرتبه عارض جانانه نگيرد
جاي لب ساقي لب پيمانه نگيرد
سيلاب بود کاسه همسايه اين قوم
کافر به سرکوي بتان خانه نگيرد
در سينه عشاق نماند گهر راز
اين تابه تفسيده به خود دانه نگيرد
سيراب نگردد ز صدف تشنه گوهر
پيش ره ما کعبه وبتخانه نگيرد
در پوست نگنجد دل خون گشته عاشق
مي چون رسد آرام به ميخانه نگيرد
در دايره سوختگان شمع خموش است
تا شعله به بال وپر پروانه نگيرد
آورده محال است که چون آمده گردد
عاقل ز جنون رتبه ديوانه نگيرد
در ديده ما نيست بجز نقش تو محرم
آيينه ما صورت بيگانه نگيرد
چون چاک نگردد دل شمشاد که آن زلف
غير از دل صد چاک به خود شانه نگيرد
وحشت ز جهان لازم روشن گهران است
جغدست دل هر که ز ويرانه نگيرد
صائب ز خرابات محال است برآيد
تاجامي ازان نرگس مستانه نگيرد