گر غير مرا از تو به نيرنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشيد نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغي به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سينه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گرديد سخن سبز
در سينه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختي هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سيماي خزان بود گل روي سخن را
صائب ز دم گرم من اين رنگ برآورد