از طوطي من روي سخن رنگ برآورد
اين آينه را حرف من از زنگ برآورد
از ننگ طمع نام نبود اهل سخن را
اين طايفه را نام من از ننگ برآورد
فرياد کز اين نغمه شناسان مخالف
نتوان نفس از سينه به آهنگ برآورد
خورشيد دو صدبوسه به سرپنجه خود زد
تا لعل مرا از جگر سنگ برآورد
اميد که از چشم ودل دام بيفتد
هر کس که مرا از قفس تنگ برآورد
رو سخت چو گرديد کليد در رزق است
آهن چه شررها ز دل سنگ برآورد
اين آن غزل خواجه نظيري است که فرمود
اشکم ز تماشاي چمن رنگ برآورد