چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد
آخر گل خاموشي من اين ثمر آورد
در پاي خزان ريخت گل و لاله اين باغ
رنگي که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجي توست وگرنه
هر کس که چوني راست شد اينجا شکر آورد
ما بيخبران طالع مکتوب نداريم
ورنه که ازان آيه رحمت خبرآورد
فرياد که با طوطي ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بيضه برآورد
قانع به زبوني مشو از نفس که اينجا
گردن کسي افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
اين مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
اين مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غريبي به وطن از سفر آورد