شوريده تر از سيل بهارم چه توان کرد
در هيچ زمين نيست قرارم چه توان کرد
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده غيب است بهارم چه توان کرد
شيرازه نگيرد به خود اوراق حواسم
برهم زده زلف نگارم چه توان کرد
چون گرد ز من نيست اگر پست وبلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
برهم نزنم ديده ز خورشيد قيامت
حيرت زده جلوه يارم چه توان کرد
در بيضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد
زنداني اين سبز حصارم چه توان کرد
کاري به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد
چون ماه درين دايره هر چند تمامم
از پهلوي خويش است مدارم چه توان کرد
از مشغله مهر ومحبت که فزون باد
صائب سرکونين ندارم چه توان کرد