دل چون تهي از دردوغم يار توان کرد
اين ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
هر دل که پرازخون شود از داغ عزيزان
از گريه محال است سبکبار توان کرد
اين درد نه دردي است که بيرون رود از دل
اين داغ نه داغي است که هموار توان کرد
آن صبر نداريم که خاموش نشينيم
آن زهره نداريم که اظهار توان کرد
ما بيخبران نقش سراپرده خوابيم
ماراچه خيال است که بيدار توان کرد
چون لاله درين سبز چمن داغ جگر سوز
تحصيل به خونابه بسيار توان کرد
اکنون که خبر دارشد از چاشني درد
مشکل که علاج دل بيمار توان کرد
دستي که گل آلود شد از سبحه تزوير
چون در کمر رشته زنار توان کرد
در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بيجگري صبر چه مقدار توان کرد
قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سير چمن از رخنه ديوار توان کرد
از روزنه عالم غيب است فتوحات
چون قطع اميد از دهن يار توان کرد
غم نيز ز بيتابي ما روي نهان کرد
صائب به چه تسکين دل زار توان کرد