دل را چه خيال است به مي شاد توان کرد
اين غمکده اي نيست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگيرد
خون در دل بيرحمي صياد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشي تر ازانم که مرا ياد توان کرد
از ناله جرس را نگشايد گره دل
دل چون تهي از درد به فرياد توان کرد
هرگز نشود تير کج از زور کمان راست
ما را چه خيال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نيم نفس بيش نباشد
از مستي اگر وقت خوش ايجاد توان کرد
از فکر کني خالي اگر شيشه دل را
از ذکر خدا پر ز پريزاد توان کرد
فرياد که در سينه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فرياد توان کرد
دل نيز خنک مي شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد