شماره ٣٦٩: رخسار جهانسوز تو بي پا و سرم کرد

رخسار جهانسوز تو بي پا و سرم کرد
نظاره زلف تو پريشان نظرم کرد
اميد نجات من ازان زلف به خط بود
سر زد خط بيرحم و گرفتارترم کرد
فرياد که پيراهن ناديده يوسف
از شوخي نکهت چو صبا دربدرم کرد
فرياد ازان نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر يابم ازو بيخبرم کرد
شد مردمک ديده من گردش افلاک
تا تربيت عشق تو صاحب نظرم کرد
خورشيد قيامت چگر تشنه لبان را
سيراب ز افشردن دامان ترم کرد
زان روز که افتاد به بالاي تو چشمم
هر موي سناني شد واز خود بدرم کرد
هرگز نشد از جلوه او سير دو چشمم
اين آب روان هر نفسي تشنه ترم کرد
از مرگ محال است شود تلخ دهانم
زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد
از روسيهي نيست سزاوار سفيدي
چشمي که بد آموز به خواب سحرم کرد
هر خال ز رخساره او داغ غريبي است
آن حسن غريبي که چنين دربدرم کرد
دانسته قدم بر سرموري ننهادم
صائب فلک سفله چرا بي سپرم کرد