آسايش تن غافلم از ياد خداکرد
از طينت بادام به شکر نتوان برد
اين خانه خرابي به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبايست جداکرد
بي جذبه به جايي نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا يک گره از زلف گرهگير تو واکرد
در رهگذرش چاه شود ديده حسرت
از راستي آن کس که درين راه عصا کرد
بي رنج طلب روي دهد آنچه نخواهي
دولت عجبي نيست اگر روي به ما کرد
در معرکه عشق دليرانه متازيد
بر صفحه دريا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عين گناه است
قايل نشد آن کس که به تقصير خطا کرد
قايل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خويش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهي بود
اين دايره را خامه صائب به نوا کرد