شماره ٣٦٤: از خال توان راه به آن کنج دهان برد

از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بي خضر به سرچشمه جان پي نتوان برد
بيرون سري از سبزه خط تو نبردم
هر چند سوادم سبق از آب روان برد
چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد
مور خط اوره به شکر خند نهان برد
غم از دل ما کم نکند خنده که تلخي
از طينت بادام به شکر نتوان برد
از من قدمي چند بود سنگ نشان پيش
از بس به رهش پاي مرا خواب گران برد
تا چند بود گوش برآواز شکستن
رنگ از رخ من شکوه به ديوان خزان برد
روزي که کمر بست ميانش به نزاکت
آن روز دل صائب مسکين ز ميان برد