شماره ٣٦٢: تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد

تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاين مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکين تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگي از سرو روان برد
شد جوشن داودي ما لاغري از تيغ
اين موج خطر کشتي ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قيامت
هرکس که ز دنيا دل وچشم نگران برد
در دايره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگيي بود که مرکز ز ميان برد
تا شوق مرا سر به بيابان جنون داد
درد طلب آسودگي از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تيريم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسير نشد غفلت من کم
در رهگذر سيل مرا خواب گران برد
باريک نگرديده چو موي کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد