شماره ٣٦٠: بي روي تو دل روي به آيينه گذارد

بي روي تو دل روي به آيينه گذارد
چون تشنه که بر ريگ جوان سينه گذارد
هر دست نگارين که برآرد ز بغل سرو
پيش قد رعناي تو بر سينه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستي که گهر بر دل گنجينه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطي
زنگار شود روي به آيينه گذارد
اين دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمينه گذارد
مفت است اگر سنگدليهاي معلم
دلجويي اطفال به آدينه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگويد
هر کس که به دلها اثر از کينه گذارد